دنیای ما را احساسات ساخته،نه عقلانیت
دنیای ما را احساسات ساخته،نه عقلانیت

در انتخابات، کسی رأی می‌آورد که احساسات بیشتری را تحریک کند یا کسی که آمارها و برنامه‌هایی منطقی‌تر ارائه می‌کند؟ ویلیام دیویس، در کتاب جدیدش، می‌گوید دستگاه عصبی درد و استرس و ترس تولید می‌کند و آنچه تصمیم‌های سیاسی و اجتماعی ما را تعیین می‌کند نه عقل، که همین دستگاه عصبی است. این احساسات، گرچه گاهی مردم را از یکدیگر فراری می‎دهد، اما در بسیاری از اوقات هم ما را به دورِ همدیگر جمع می‌کند. در این وضعیت، چه کاری از دست عقل و خردِ برمی‌آید؟

 

 

عکاس: کریستینا کیکلر.

 

 

 

لیلی مارکاکی، ال.اس.ای — دنیای مدرن سعی داشت خود را روی چیزهایی بنا کند که مستحکم‌ترین و پسندیده‌ترین مفاهیم قلمداد می‌شدند: حقیقت و پیشرفت. فلاسفه و دانشمندان از سدۀ هفدهم به بعد، طبق همین برنامه، برای تعیین قوانین از احساسات انسانی فراتر رفتند تا توصیفی عینی از جهان به دست دهند و «مبنایی برای اجماع صلح‌آمیز» فراهم آورند (ص ۳۵). این نکته دربارۀ توماس هابز نیز صدق می‌کند که رسالۀ سیاسی بلندآوازه‌اش لویاتان را در سال ۱۶۵۱ با این کلمات به پایان می‌رساند: «حقیقتی که مغایر با نفع و خوشی کسی نباشد خوشایند همگان است». اما، در دوران ما، بیشتر به نظر می‌رسد علم و تخصص ظرفیت متحدکردن ما برپایۀ مبنایی مشترک را از دست داده‌اند و اغلب خودِ واقعیت‌های علمی نه به صلح، بلکه به تعارض و کشمکش منتهی شده‌اند. اگر زمانی خرد پادشاه بود، امروز به‌دست احساس سرنگون شده است.

همین اساس بحث ویلیام دیویس در کتاب جدیدش است و محور تاریخی را تشکیل می‌دهد که نویسنده در صدد پرده‌برداری از آن برمی‌آید. اینکه واقعیت‌ها دیگر آنی نیستند که پیش‌تر بودند، یکی از معدود چیزهایی است که امروزه بیشتر ما -که شاهد روی کار آمدن دولت دونالد ترامپ بوده‌ایم- هنوز می‌توانیم در موردش هم‌رأی باشیم. و اما این دیدگاه که احساسات اکنون به‌نوعی بر جهان تسلط یافته است شاید در ابتدا برای بعضی‌ها کمی عجب به نظر برسد، چون ظاهراً واقعیت قلمرویی است که هیجان در آن جایی ندارد: اغلب می‌گویند جهان جایی سرد و تاریک است.

اما، همان‌طور که از عنوان اصلی کتاب دیویس برمی‌آید، احساس همیشه چیز مثبتی نبوده است و همیشه هم به‌معنای «عشق‌» و «همدلی» نیست. «حالت‌های عصبیِ» دیگری -همچون ترس، درد و تشویش- نیز هستند که از نظر دیویس «قدرت سیاسی‌شان بیشتر از حالت‌های دیگر است» و او به‌خوبی نشان می‌دهد که این حالت‌ها نقشی پیشگام در شکل‌دهی به واقعیت ما دارند.

بخش اول کتاب، با یادآوری حادثۀ ایستگاه متروِ آکسفورد سیرکس در روز حراج‌جمعۀ سال گذشته۱، با مهارت تمام ظرفیت ترس را برای بسیج‌‌کردن آشکار می‌کند، حتی زمانی که تهدیدْ واقعی نباشد: «حدود یک‌ساعت پس از تخلیۀ اولیۀ ایستگاه آکسفورد سیرکس […] نیروهای ضربت به حالت عادی برگشتند. هیچ سلاح یا تروریستی در کار نبود». معلوم شد که این حادثه به‌تعبیر ظریفِدیویس، «به‌لطف هماهنگیِ تخیل پارانویایی و رسانه‌های اجتماعی، آشوبی خیالی بوده است». ولی اگر احساسات می‌تواند مردم را وادار به فرار کند، از طرفی هم به سازماندهی و تشکیل چیزی به‌نام «جمعیت» تهییج می‌کند:

اهمیتِ جمعیت به‌دلیل عمق احساسی است که این‌همه آدم را همزمان در مکانی واحد گرد هم می‌آورد. همانند جنگ که بر تخیل ناسیونالیستی تفوق دارد، جمعیت به هر فردی امکان می‌دهد تا بخشی از چیزی شود که بزرگ‌تر از خودش است (و آن را احساس کند).

البته پی‌بردن به اینکه هیجانات انسانی می‌تواند نیرویی قدرتمند و ابزاری برای بسیج‌کردن باشد کشفی تازه نیست، بلکه، همان‌طور که دیویس نشان می‌دهد، پیش از این کسان دیگری به آن پی‌برده بودند، ازجمله ناپلئون که عِده و عُدۀ ارتش خود، متشکل از سربازان وظیفه، را از راه تبدیل احساسات انقلابی مردم به سرمایۀ نظامی کسب کرد. امروزه همین استراتژیِ مهار احساسات همه‌جا در کانون سیاست‌های پوپولیستی جای می‌گیرد، هرچند این روزها معمولاً درد و تشویش را آماج اصلی خود کرده است:

مردمی که رنج می‌کشند، رنج عاطفی و جسمی، به دنبال توضیحی برای احساساتشان خواهند گشت. اما از طرفی هم طالب به‌رسمیت‌شناختن این احساسات خواهند بود. یکی از بزرگ‌ترین سرمایه‌های سیاسی رهبران پوپولیست، چه رهبران چپ‌گرا و چه راست، توانایی‌شان در بازدید از مناطق محروم و اظهار همدلی با مردمی بوده که غیرخودی و نادیده گرفته شده‌اند. این کاری نیست که چهره‌های سیاسی حرفه‌ای‌تر یا مقبول‌تر بتوانند با همان اعتبارِ متصور خودشان انجام دهند.

 

جدایی ذهن و بدن که دنیای مدرن از سدۀ هفدهم تاکنون بر آن متکی بوده است -و از دید دیویس، تمایز بین جنگ و صلح هم- دیگر نمی‌تواند دوام بیاورد. طبق استدلال محکم این نویسنده در فصل «پیکرۀ سیاسی»۲، بدن انسان‌ها مخصوصاً افراد ناسالم خود را به‌نحوی نشان می‌دهد که برای سیاست امروزی بسیار معنادار است. برپایۀ گزارشی که در مجلۀ اکونومیست منشتر شده و دیویس در این فصل به آن استناد می‌کند: «اگر دیابت در میشیگان فقط ۷درصد کمتر بود، آقای ترامپ در آنجا ۰/۳ درصد کمتر رأی می‌آورد و همین برای برگشتن ورق به‌نفع دموکرات‌ها کافی بود». این فقط یکی از انبوه مثال‌هایی است که در این بخش از کتاب آمده است و بر این نظر قبلی نویسنده صحه می‌گذارد که:

سیستم عصبی که مولد درد، برانگیختگی، استرس و هیجان است به اندام اصلی فعالیت سیاسی تبدیل می‌شود. ما درمعرض احساسات مسری قرار داریم، به‌خاطر اینکه موجوداتی بااحساسیم، نه به‌دلیل اینکه روشنفکر، منتقد، دانشمند یا حتی شهروندیم.

حتی واکنش‌ها مقابل تخصص، پدیده‌ای که روزبه‌روز برجسته‌تر می‌شود، به همین بُعد جسمانی سیاست پیوند می‌خورد، چون چیزی که فاصله می‌اندازد بین متخصصان و کسانی که متخصصان می‌کوشند معیشتِ آن‌ها را با داده‌هایشان بازنمایی کنند، دانستنو احساس‌کردن این نکته است که «متخصصان و سیاست‌گذاران می‌توانند دربارۀ چیزهایی مثل بیکاری صحبت کنند […] اما هرگز نخواهند فهمید بیکاربودن چه حسی دارد». این واکنش‌ها از نظر دیویس «شاید مثل انکار غیرعقلانیِ حقیقت به نظر برسد، اما غالباً انکار عمارت سیاسی وسیع‌تری است که از آن بر جامعه حکومت می‌شود».

رفته‌رفته معلوم شده است که زیربنای دولت تکنوکراتیک و رویکرد ریاضیاتی آن برای حاکمیت -که دیویس منبع تاریخی‌اش را در کتاب حساب سیاسی۳ (۱۶۷۲) اثر ویلیام پتی می‌یابد- کوششی بوده در جست‌وجوی قدرت، نه صلح. «نیاز به خلق تصویری از جهان نیز ممکن است زادۀ میل به مالکیت آن باشد»: این حقیقتی است که واقعیت‌های تاریخیِ برآمده از استعمار اکنون بیش از پیش تأییدش می‌کنند، اما دیویس آن را با رویکردهای معاصرِ مرتبط با مسئلۀ جنگ نیز پیوند می‌زند. نمونۀ آن را در مقالۀ ۲۰۱۳ والری گراسیموف با عنوان «ارزش علم در دوراندیشی است» می‌بینیم. این ژنرال روس در مقالۀ خود به دفاع از نوعی راهبرد نظامی می‌پردازد که آشکارا از اطلاعات به‌عنوان سلاح اصلی خود استفاده می‌کند. دیویس در فصل «دانش برای جنگ» می‌نویسد که این گزاره -که اکنون به دکترین گراسیموف معروف است- «معانی شایان ‌توجهی برای جایگاهِ دانش و هیجان در جامعه دارد و درنهایت ایدئال دانش تخصصی را به‌عنوان موضوعی که خارج از قلمرو تعارض و اختلاف قرار می‌گیرد به چالش می‌کشد و، به‌جای آن، ایدئال دیگری می‌نشاند که در آن دانش به‌عنوان سلاح به کار می‌رود».

البته بازاری‌شدنِ روزافزون دانش نیز به تغییر وضعیت آن کمک کرده است: موضوعی که دیویس در اواخر کتابش به آن می‌پردازد. او در این قسمت می‌گوید: «وقتی دانش را عمدتاً ابزار کسب‌وکار تلقی می‌کنیم، طبیعتاً باید ابزاری تا حد امکان سریع و سازگارشده برای کسب و کنترل آن ایجاد کنیم […] فنون نظامی با کج‌کردن راهشان به‌سمت دنیای کسب‌وکار […] نوعی فرهنگ نبرد اقتصادی ایجاد می‌کند» و ما، تولیدکنندگان و مصرف‌کنندگان، را در حالتی از تشویش دائمی رها می‌کنند. شباهت نزدیک این عرصه به نبرد برای استیلای جهانی به‌خوبی در تحلیل جالب دیویس از سیلیکون‌ولی آشکار می‌شود که مرکز استقرار شرکت‌های بزرگ فناوری برتر است، جایی که به زعم نگارندۀ کتاب: «هدف واقعی‌اش فراهم‌کردن زیرساخت‌هایی است که انسان‌ها به‌واسطۀ آن با دنیا مواجه می‌شوند».

 

دست آخر، اگر نویسندۀ حالت‌های عصبی در به‌کرسی‌نشاندن اهمیت سیاسی و اجتماعی احساسات به موفقیتی برسد، در بخش‌های پایانی کتاب است که راه را برای بررسی‌های آتی می‌گشاید. دیویس یادآوری می‌کند که کارآفرینان سرشناسی همچون پیتر تیل، ایلان ماسک ومارک زاکربرگ همگی چشم‌انداز خودشان را از پیشرفت دارند. هرچند ممکن است این چشم‌اندازها بعید و دست‌نیافتنی به نظر برسند -مثل رؤیای زاکربرگ برای دست‌یابی به ارتباط از راه تله‌پاتی– اما باید آن‌ها را جدی گرفت، چراکه این افراد همین الان هم بافت و ساختار واقعیت را به‌نحوی ملموس دگرگون کرده‌اند.

شاید نسل جدید کارآفرینانِ ناپلئونیِ فناوری برتر به رؤیای زندگیِ ۱۵۰ یا ۲۰۰ساله یا بیشتر نائل شوند. این «بنیان‌گذاران» ممکن است امپراتوری‌هایی بنا کنند که بیشتر از خودشان دوام بیاورد. شاید برخی از آن‌ها موفق به تشکیل مستعمره در مریخ شوند که ایلان ماسک بر انجام این کار اصرار دارد. اگر آیندۀ پیشرفت این است، پس اکثر مردم را در بر نمی‌گیرد و بیشتر به فرار از سرنوشتی ترغیب می‌کند که در انتظار بقیۀ ماست (ص۲۲۶).

پس «بقیۀ ما»‌ باید چگونه پیشرفت کنیم؟ دیویس می‌نویسد: «امروز چالش پیش روی ما این است که چگونه می‌توانیم در آینده دنیایی مشترک تأسیس و کشف کنیم که ساکنانش موجوداتی بااحساس ومتفکرند». به‌باور دیویس، پاسخ این سؤال را نباید در نوعی بازگشت به گذشته یا حتی خردورزی جست‌وجو کرد، چون حالا دیگر «فکت‌ها به‌تنهایی نجاتمان نمی‌دهند». شاید راه روبه‌جلو در این باشد که احساساتمان را تصدیق کنیم اما واکنش‌ها و کوشش‌هایمان را در راستای رنج مشترکمان متمرکز و هماهنگ کنیم. اکنون که «در سیارۀ ما قلمروهای سکونت‌پذیر کوچک‌تر و کوچک‌تر می‌شود» -سرنوشت جغرافیایی مشترکِ همۀ ما که دیویس نیز تأییدش می‌کند- شاید تنها امیدمان سیاست مبتنی بر بازشناسی «انسانیت مشترک و برابر» باشد.

 


پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را لیلی مارکاکی نوشته است و  در تاریخ ۲۴ سپتامبر ۲۰۱۸ با عنوان «Book Review: Nervous States: How Feeling Took Over the World by William Davies» در وب‌سایتال.اس.ای منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲ دی ۱۳۹۷ با عنوان «دنیای ما را احساسات ساخته است، نه عقلانیت» و ترجمۀ مجتبی هاتف منتشر کرده است.
•• لیلی مارکاکی ( Lilly Markaki) پژوهشگر دورۀ دکتری در دانشگاه لندن است. او سال ۲۰۱۴ در مقطع کارشناسی ارشد تاریخ هنر از دانشگاه گلاسگو فارغ‌التحصیل شد. پروژۀ پژوهشی او بر مارسل دوشان متمرکز است.

[۱] جمعۀ سیاه یا حراج‌جمعه که روزی پرخریدوفروش است در تقویم میلادی به جمعۀ فردای روز شکرگزاری گفته می‌شود و فروشگاه‌ها در این روز کالاهای خود را با تخفیف عرضه می‌کنند. در بلک‌فرایدی سال گذشته (۲۴ نوامبر ۲۰۱۷) پلیس لندن پس از بررسی گزارش‌هایی از تیراندازی در نزدیکی ایستگاه مترو آکسفورد سیرکس و بستن خیابان‌های اطراف ایستگاه درنهایت تیراندازی را تأیید نکرد و اوضاع را عادی اعلام کرد [مترجم].
[۲] The Body Politic
[۳] Political Arithmetick